جمعه که میشد پدرم صبحا مارو با بوی کله پاچه بیدارمون میکرد
بچها بیدار شین که کله پاچه سرد بشه دیگه از دهن میوفتها جمعها مادرم تو حیاط سفره پهن میکرد کنار باغچمون صدای رادیو همسایمون تا انتها بلند بود صدای آقای مجری که با انرژی روز آدینرو به همه شادباش میگفت یه حسی داشت جمعها حاضر شدن هول هولکیامون برا رفتن به کوه رفتن به خونه کاهگلی مادربزرگ پدربزرگ جمعها همیشه پشت پنجره به انتظار ما مینشست با یک چوب گهنه بدست مادربزرگم دستاش آردی بود اخه میدونست من نون تنوری دوست دارم با ذوق میرفتم باخمیرا ادمک درست میکردم میگفتم مامانبزرگ اینو همینجوری بزار تو تنور نان ادمکی درست بشه بالا رفتن از درخت آلوچه نیش زدنهای زنبور عسل دنبال کردن سنجاقکها چقدر زیبا بود من با اتفاقات جمعها بزرگ شدم الان یه حسی دارم یه حس عجیبی جمعها دارم پشت پنجره چشمامو به جاده میدوزم انگار منتظر یه مهمان ناخوانده هستم انگار دلم یک صندلی چوبی میخاد برای ساعتها نشستن دلم قاصدک میخاد برای ارزو کردن دلم چای آتیشی رو میخاد که بوی دود رو میده جمعه که میشه دلم یه آب تنی تو رودخانه سرد رو میخاد چقدر اون روزها زود گذشت من کی بزرگ شدم دلم میخاد برم در خونه همبازیمو بزنم اصلا اون در قرمز رنگ که زنگ زده بود هنوز هست اون خونه با باغچهاش هنوز هست اصلا اگه همبازیم منو ببینه بخاطر میاره دوچرخه سواریهای ۲تاییمون یادش بخیر
چرا جمعها دلم برای بوی خاک تنگ میشود
چرا جمعها حس غریبی دارم
جمعه که میشه دلم...